سلام مهربون نمی خوای شروع کنی؟ نکنه بازم بگی از فردا. یا بگی ایندفعه دیگه تصمیم قطعی گرفتم. عزیز دلم، چشم هات رو که ببندی و باز کنی، می بینی : یه عمر گذشته و هنوز داری می گی از فردا!
تو سزاوار بهترین هائی. و حتما می دونی : آخه امروز همون فردائیه که دیروز وعده اش رو می دادی.
حالا هم زود بزن به آب! آره، بزن به آب! دوستی می گفت : یه روز پسر بچه ای رو دیدم که توپش افتاده بود توی جوب کنار خیابون. اون هم به موازات حرکت آب راه می رفت و با حسرت به توپش نگاه می کرد. جلو رفتم و بهش گفتم : نمی خوای کاری بکنی؟ با بغض جواب داد آخه نمی شه. گفتم : خوب نگاه کن، اونجا یه چوب بلند هست. توپت هم که بیشتر به سمت اونور جوبه. از پل رد شو و برو اون طرف. اونوقت می تونی با چوب بیاریش کنار و بگیریش. دیدم با تردید بهم نگاه می کنه. پس آروم توی گوشش گفتم : اگه توپ برات مهمه، با چوب هم که نشد، بزن به آب و بگیرش. برق شادی چشم هاش، حالم رو دگرگون کرد. بی اینکه سراغ چوب بره، پرید توی آب. اونوقت بود که فکر کردم : همه مون یه جورائی اسیر ترس و دلهره هامونیم. و شهامت اقدام برای رسیدن به خواسته هامون رو نداریم. و اگه تسلیم ترس مون بشیم، نتیجه ای جز حسرت برامون نداره. اون پسر کوچولو شاید نگران کثیف شدن لباس هاش بود. و اینکه دعواش کنند و بگن : آخه واسه یه توپ پلاستیکی …! ولی گاهی چیزهائی اونقدر مهم هستند که : ارزش داره بخاطرشون بزنیم به آب. مگه نه مهربون؟
دریافت رایگان لینک دانلود
لطفا جهت دریافت لینک دانلود فایل، ایمیل خود را وارد نمائید